در غمِ تاریک شب، آن دو نفر به اتفاق بر سر خاکستریهای ساحل رسیدند. قلبهایشان، همآهنگ با زلزلهی لحظهای که جهانشان را فرا گرفته بود، تپید. بوی دریا، عشقِ ناگهانی بر آنان غلبه کرد. گریهی لحظهای از چشمان آن دو جوشید، همچون دریایی که به ساحل میریزد و همه چیز را با خود برمیدارد.
آن زمان میدانستند که این لحظهی جادویی، آغاز یک داستان بزرگتر است. آغازی که هیچ کدامشان نمیتوانستند پیشبینی کنند، اما درون خودشان میدانستند که زندگیشان دیگر همانند قبل نخواهد بود.
سکوتی کوتاه آغاز شد، سکوتی که پر از زبان بدن، لمسههای ناگفته و نگاههای پر از شور و آرامش بود. آن دو، مثل دو پازلی که نقشهی همدیگر را در زندگیشان پیدا کرده بودند، به هم میپیوستند. قلبشان، همانند دو قلم در نقاشی، تصویر عشق را بر روی صفحهی زمان میآورد.
زمانی که نخستین بار لبخندی از لبانشان بیرون زد، آسمان، به شادی آن دو مسافر عاشق، رنگین شد. برایشان هر لحظه، مثل یک داستان جدید بود که با هم میساختند. از همان لحظه، آغاز کردند به دویدن در پی آرزوهایشان. هر روز، با افزایش عشق، زندگیشان دگرگونی میکرد.متن عاشقانه کوتاه
آن دو، مانند دو بت باغبان، عشق را در دلهایشان میآوردند. هرچه دورتر میرفتند، همچون نیروهای گیاهی که رشد میکنند، عشقشان بیشتر و بیشتر میشد.
اما گذشتهی تاریک همواره به طرزی شیطانی سعی میکرد آن دو را از هم جدا کند. اما هیچ چیز نتوانست روی عشقشان غلبه کند. آن دو، مثل دو ستارهی ثابت در آسمان، همیشه پشت یکدیگر بودند.
و در پایان، آن دو متوجه شدند که عشقشان، همان نوری است که در تاریکی زندگیشان میتابد، و هیچگاه نمیتواند خاموش شود.
:: بازدید از این مطلب : 198
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2